ته رسید

توی سررسید، روزهایی که می‌گذره رو می نویسن... توی این ته رسید هم پایان روزا یا ماه ها یا خیلی چیزای دیگه نوشته می‌شه!

ته رسید

توی سررسید، روزهایی که می‌گذره رو می نویسن... توی این ته رسید هم پایان روزا یا ماه ها یا خیلی چیزای دیگه نوشته می‌شه!

۰۱
شهریور

سلام


من یک انسان هستم یا شایدم بودم.... البته از نظر خودم اینطوره!


شاید چیزایی که می‌نویسم رو متوجه نشین! آخه جدیداً متوجه شدم من با یه زبون دیگه حرف می‌زنم که هیج بنی بشری متوجه نمی‌شه.


اینجا خط ها بهم ریخته! مشترک مورد نظر داره می‌ترکه!



حالا حس یه موجود نامرئی رو دارم!


 
دوست دارم یه مدت طولانی حرف نزنم. فقط نگاه کنم. ببینم این هیاهوی آدم‌ها کی تموم می‌شه. اصلاً تمومی داره؟


خیلی حرفا هست که دوس دارم بزنم ولی زدن حرف دردی دوا می‌کنه؟ می‌گن دوا می‌کنه ولی باور کنین بی‌فایده است، همش حرفه!



پس از یک سال و اندی آپ کردن، این همه صبر کردم تا یه آپ خوب و خوش و خرم بنویسم. آخرش نشد که نشد...


آهنگ خیلی آروم و خوبیه. آدم یه نفسی می‌کشه وقتی گوشش میده:

آهنگ یا هر چی که اسمشو می‌ذارین!






۲۰
مهر

سلامی چو بوی خوش آشنایی!


حالا اون جور سلام دادن چه ربطی داره دیگه خودتون بگردین پیدا کنین!


خب همونطور که فکر کنم مشخص باشه سایه‌ی مار تموم شد... حالا شاید بگین مار سایه‌اش کجا بود که تموم بشه؟! :دی


منم بهتون می‌گم این ماره سایه داشت بدجوری هم سایه داشت، حدود ۴۰۰ صفحه سایه! سایه از این گسترده‌تره؟ چی می‌خواین دیگه؟! :دی


خلاصه این که بعله دیگه. امروز شنبه مورخ ۲۰ مهر ۱۳۹۲ این کتاب هم تموم شد... نه نه صبر کنین! هنوز یکم کار داره! ترجمه‌اش تموم شد ولی حالا باید بازخوانی و مرتب سازی سفارشیش کنم بعد از بازخوانی تحویل نشر بدم و تازه اول راهه. ناشر هم مرتب‌سازی خودش رو انجام میده، دست ویراستار میده و بعد از این مراحل دوباره مرتب میشه و بعد کم‌کم میره برای پروسه‌ی مجوز گیری! :دی


خلاصه این که این خوشحالی بیشتر برای منه نه اونا که می‌خوان کتاب رو بخونن! خواننده‌ها که فکر کنم از دوستای خودم شاید فقط یکی دو تاشون بخونن فعلا باید منتظر بمونین! :hammer:


اینم یه عکس پایان ترجمه‌ای برای ثبت این روز خاطره‌انگیز:





و این هم ته سایه‌ی مار

و

 ته سه‌گانه‌ی خاطرات خاندان کین!

Miss U Sadie! :)

۰۸
مهر

سلام...


چند وقتی بود می‌خواستم چند تا آپ بذارم اما نه فرصت می‌شد نه حسش میومد و هزار تا بهونه‌ی جورواجور.


اما دیگه این یکی مناسبت و بهونه برای آپ کردن، جای هیچ تأملی باقی نمی‌ذاره! :دی


اول از همه یه توضیحی هم بدم که چی شده که امروز شده، روز مترجم، بعد می‌تونین تبریکاتتون رو بدین! :-"


امروز ۳۰ سپتامبر روز بین‌المللی ترجمه نامگذاری شده. این جشن سالانه به افتخار و به یادبود سنت جروم که مترجم کتاب مقدس بوده برپا می‌شه.


من عاشق این حرفه هستم و امیدوارم تونسته باشم عضوی کوچک توی این حرفه باشم. :)


روز مترجم به تمام مترجمای عزیز و دوستداران این حرفه مبارک!







۲۳
شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵
شهریور

سلام!


مدتهاست آپ نکردم.

دلیلای زیادی داشت.


اول از همه مراسم افسانه‌ها بود که خدا رو شکر به خوبی و خوشی تموم شد اما قبل از شروعش بدجوری ما رو کشت! :)


اما خود مراسم خیلی از خستگیا رو از تنمون بیرون کرد. برای اولین باری که داشتیم همچین مراسم بزرگی ترتیب می‌دادیم، مراسم خیلی خیلی خوب بود. دست تمام بچه‌هایی که با جون و دل کمک کردن درد نکنه.

البته قبل از شروع مراسم هم تولد همین بنده‌ی حقیر بود که همچنان در ۲ سالگی به سر می‌بره! و دوستان هم بسی چند ما رو خجالت‌زده نمودن :دی


بعد از مراسم هم ترجمه و ترجمه... ترجمه‌ی جلد سوم خاطرات خاندان کین که هنوز مطمئن نیستم اسمش رو چی باید گذاشت. شاید سایه‌ی مار... شاید!


بعد یه استراحت که با زور بچه‌ها به آن تن دادیم... مبارزات قبایل افسانه‌ها که آخرشم خودکشی اجباری کردیم رفت! :دی


و باز برگشتیم سر ترجمه... امان از این که...


چیزای بد گفتنی نیست. پس گفته نمیشه! خدا رو شکر می‌کنم که همه سالم و سلامتن. :)


آرزو می‌کنم هیچ پایان و ته بدی در زندگی کسی وجود نداشته باشه! گرچه که می‌گن اول و آخرش وجود داره ولی باز هم نه به این زودیا... نه عزیزایی که عاشقونه دوستشون داریم... حتی فکرش، من بی‌احساس رو هم نابود می‌کنه!


+ دارم سعی می‌کنم دوباره ترجمه رو شروع کنم. ببینم خداوند ما رو یاری می‌کنه یا نه! :دی


دلم کشید یه شعر بذارم. توی ادامه‌ی مطلب می‌ذارمش... هرکی حوصله‌ی شعر کپی شده داره می‌تونه به ادامه مطلب سر بزنه!

۳۰
خرداد

سلام به دوستان گل و گلاب،


پس از مدت‌ها باز اومدم...


این اولین گزارش از سفر دالتون‌ها به اصفهان و خراب شدن روی سر یکی از دالتون‌ها به اسم "راضیه" و بعد رفتن به کاشون و خراب شدن روی سر دالتون بعدی به اسم "فاطمه" است. از تاریخ ۱۲ خرداد تا ۱۷ خرداد... البته عکسا تمام روزها رو نشون نمیده!


در کل دالتون‌های موجود در این سفر: خودمشیما، فاطمه و راضیه

دالتونی به اسم "رباب" موفق به همراهی در این سفر دالتونی نشد و جاش سبز بود ولی قول داده دفعه بعد حتما باشه وگرنه میریم شهر خوی گردنش رو می‌زنیم! :دی

فعلاً فقط چند تا عکس ببینین تا بعد براتون توضیح بدم! :دی


اول اصفهان!


 









حالا می‌ریم سراغ کاشون!








نگاه کنین و لذت ببرین! اصلاً هم توی عکسا دست نبردم! همش کذب محضه! خود گروه دالتونا می‌دونه. بچه‌ها بیاین شهادت بدین که عکسا اصل اصله! :دی


یه اشکال اساسی تو عکسا هست که دیگه حوصله‌م نشد درستشون کنم. اونم این که اردیبهشت باید بشه خرداد! :دی


سفر بی‌نظیری بود. بسی خوش گذشت.



اینم ته گزارش تصویری از سفر دالتون‌ها!

۲۵
ارديبهشت

این بار موضوع آپم ته که نداره هیچ، پر از سر هست! سرهایی که آدم توش گم می‌شه و براشون شاید تهی هم نباشه!


این روزا سعی می‌کنم تند تند کار کنم که به همه چی برسم... یه سردرگمی و استرس دارم... نه فکر کنم چند تا دارم... بعضیاش رو شاید چند تایی بدونین البته اینایی که می‌دونین سردرگمی نیستن، استرس هستن که به محض شروع و برنامه‌ریزی استرسش هم از بین می‌ره اما واقعاً نمی‌دونم کی شروع می‌کنم!


بعضیاش هم... هیچکس نمی‌دونه!


حتی خودم!


البته می‌دونم ولی کاش نمی‌دونستم... یا بهتر بگم کاش...


به قول یه ضرب‌المثل قدیمی کاشکی رو کاشتن سبز نشد!


اهمیتی ندارد... این بار هم می‌گذرد! مطمئنم! من خوش‌شانس‌تر از این حرفام! :-)




از احوالات روزمره‌م هم چیزی نیست جز این که از اون صد و خرده‌ای صفحه‌ی ناقابل در حال تایپ ۴۰ صفحه با نک و نال تایپ شده! یک فصل از این همه فصل هم بازبینی شده! واقعاً خسته نباشم. بهم خسته نباشید بگین! :دی


یادداشت رفع استرس (شخصی- هرکی بخونه نابود میشه!:دی):

براساس برآوردی که توسط شخص شخیص خودم انجام شد، روزانه باید نزدیک به ۱۵ صفحه از انواع متونی که بر عهده دارم ترجمه کنم! و البته همواره به یاد داشته باشه، هان ای مدیر ترجمه‌ی بدقول: «افسانه‌های طفل معصوم هم این وسط فراموش نشود.» :hammer:



+کی بهتون می‌گه یادداشت رفع استرس شخصی یه بنده خدا رو بخونین؟ شاید توش نوشته باشه هفته‌ی بعد می‌خوام یکیو به طرز فجیعی به قتل برسونم! شما باید بخونین؟! :دی



+ اگه می‌دونستم یه آپ مزخرف انقدر حالم رو بهتر می‌کنه زودتر می‌نوشتمش انقدر یه دوست عزیز رو با غر‌هام تلطیف نمی‌کردم!‌ :hammer:


+ مزخرف بودن آپ رو ببخشایید... فقط جهت تسکین درونی بود که خوب واقع شد. :دی


حالا می‌تونم بگم شاید...


ته سردرگمی!

۱۷
ارديبهشت

دلم لک زده بود برای آپ کردن اینجا ولی با خودم قرار گذاشتم تا تموم نشدن ترجمه هیچی اینجا ننویسم!


همین بهم یه انرژی می‌داد که تندتر ترجمه کنم و بالاخره تموم شد!


دومین جلد از خاطرات خاندان کین هم بالاخره ترجمه‌ی اولیه‌اش تموم شد و حالا باید بشینم و ترجمه رو بجوم تا یه چیزی از توش دربیاد. البته ناگفته نماند که به دلیل خرابی تقریباً یکی دو ماهه‌ی لپ تاپ حدود صد و خرده‌ای صفحه دستی ترجمه کردم که حالا یکی باید اونا رو تایپ کنه!‌ :|

نگاش می‌کنم غصه‌ام می‌گیره. :(


ولی خب بازم خدا رو شکر می‌کنم که ترجمه‌اش تموم شد و یکی از دغدغه‌های فکری، کمی تا قسمتی پایان یافت.


کلاً عاشق این مجموعه‌ی ریردون هستم برعکس پرسی جکسونش. حالا هرچی می‌خواین بگین درباه‌ی کتاب: بچگونه... لوس... بی‌مزه... ولی من عاشقشم! یه شخصیت مهمش واسم کلی همزادپنداری داره. البته نه تمام کارهاش ولی اکثر کارهاش عین بچگی‌های خودمه!

و خب وقتی آدم یه کتاب رو نزدیک به هزار بار بخونه دوستش خواهد داشت دیگه نه؟ البته در مورد کتابای درسی که این طور نبود و با هربار خواندن حسی وحشتناک به آدم دست می‌داد. :دی


+هرگونه توهین به این کتاب عزیزم، مورد نکوهش قرار می‌گیرد! حالا بگین نگفتم! :دی


+ درباره‌ی قالب جدید نظر بدین. کلاً قالبای بلاگ زیاد چشمم رو نمی‌گیره.


+ راستی پست قبلی دقیقاً ۱۷ فروردین بوده و این یکی ۱۷ اردیبهشت! خیلی اتفاقی دقیقاً سر یک ماه آپ شد!


اینم یه عکس از انواع کار کردن‌های من روی این ترجمه: 





و این هم ته سریر آتش! :)


۱۷
فروردين

سلام!

این مطلب رو استادم چند روز پیش برام ایمیل کرده بود و تازه من امشب خوندمش. این یه جورایی چیزی بود که همیشه سعی می کردم بهش عمل کنم. قبلاها خیلی بهش وفادار بودم و جدیداً انگار یادم رفته بود و خوندن دوباره‌ی این مطلب یادم انداخت چقدر عوض شدم!


می دونم این مقدار مطلب از حوصله ی شما خارجه ولی پیشنهاد می کنم حوصله کنین و بخونینش...


چرا این نکته؟ به نظر می رسد میانگین ایرانی ها تقریبا در مورد هم چیز و هم کس اظهار نظر می کنند؛ بعضا با قاطعیت.

عبارات من نمی دانم، من اطلاع ندارم، من به اندازه کافی اطلاع ندارم، من مطمئن نیستم، من باید سئوال کنم، من باید فکر کنم، من شک دارم، من در این باره مطالعه نکرده ام، من این شخص را فقط یک بار دیده ام و نمی توانم در مورد او قضاوت کنم، من در مورد این فرد اطلاعات کافی ندارم، اجازه دهید من در این رابطه سکوت کنم، فردا پس از مطمئن شدن به به شما خبر می دهم، هنوز این مساله برای من پخته و سنجیده نیست و مشابه این عبارات در ادبیات عمومی ما، بسیار ضعیف است. تصور کنید اگر بسیاری از ما این گونه با هم تعامل کنیم، چقدر کار قوه قضائیه کم می شود. چقدر زندگی ما اخلاقی تر می شود و از منظر توسعه یافتگی چقدر جامعه تخصصی تر می شود.

در چنین شرایطی، خبرنگار تلویزیون در مورد برنامه هسته ای، نظر راننده تاکسی را نخواهد پرسید. اقتصاد دانی که یک مقاله پزشکی را خوانده، خود درمانی نخواهد کرد و شیمی دانی که هر روز روزنامه ها را می خواند در مورد آینده اقتصاد ایران و وضعیت سیاسی چین اظهار نظر نخواهد کرد؛ چه سکوتی برقرار می شود! و همه به خود و مثبت و منفی برنامه های خود می پردازند و کمتر سراغ سر در آوردن از کارهای دیگران می روند؛ غیبت کم می شود و تهمت و توهین به حداقل می رسد.

۰۳
فروردين

بالاخره این کتاب هم به ته رسید...

کتاب سمفونی مردگان به قلم عباس معروفی!


اول از همه از فاطمه ممنونم که این کتاب رو به من هدیه داد. واقعاً هدیه ی بی نظیری بود... ممنونم! :-)


امشب ساعت ۹ و خرده ای بالاخره کتاب رو بعد از کلی وقت تموم کردم. اوایل خیلی کند می خوندم... اصلا یه مدت هم گذاشتم کنار، یکی دو تا کتاب دیگه خوندم و باز برگشتم سمتش. این بار با آمادگی بیشتر!


چون مدام راوی عوض میشه، باید ذهن آدم فقط و فقط درگیر خودش باشه... یعنی بهتر اینه که باقی کتاب ها رو یه مدت بذارین کنار و بچسبین به این کتاب تا واقعا ازش لذت ببرین.

توصیه می کنم حتماً حتماً این شاهکار فارسی رو بخونین.


اوایل که می خوندم دلم به حال "آیدین" می سوخت بعد کمی جلوتر به حال "آیدا" و بعد جهالت "پدر" و توسری خوری "مادر" و حماقت "اورهان". فکر می کردم نقش اصلی کتاب "آیدین" هست اما حالا که تموم شده، می بینم همشون نقش اصلی بودن. خیلی قشنگ نویسنده داستان رو از زبان همه روایت کرده.

دوست دارم بعضی حرفا و اتفاقا رو اینجا بنویسم که همیشه یادم بمونه...


پدر، جابر، مستبد تام خانه!

آیدین کسی که زیر بار زور نمی رود. کتاب ها و زندگیش را پدر به آتش می کشد تا به قول خودش آدمش کند اما او قید همه را می زند و می رود! سوجی!

اورهان عزیزدردانه ی پدر و به نوعی پاچه خوار او! برادر کش!

آیدا دختری که فقط یک سایه است. مکالمه های زیادی از او در کتاب دیده نمی شود و اگر حرفی هم می زند درباره ی خودش نیست! سرکوب محض!!!

مادر دلسوز فرزندهای مظلوم واقع شده اما هیچ وقت کار به جایی نمی برد!

یوسف، یک اضافی که کسی نمی خواهدش. چون فقط یک مزاحم است!


و کلاغ های شوم مدام بر شاخه ها می خوانند: «برف، برف!»


«زندگی یک رسم قدیمی است، اخوی.»


ادامه ی مطلب خطر لو رفتن داستان!