ته رسید

توی سررسید، روزهایی که می‌گذره رو می نویسن... توی این ته رسید هم پایان روزا یا ماه ها یا خیلی چیزای دیگه نوشته می‌شه!

ته رسید

توی سررسید، روزهایی که می‌گذره رو می نویسن... توی این ته رسید هم پایان روزا یا ماه ها یا خیلی چیزای دیگه نوشته می‌شه!

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

۱۷
فروردين

سلام!

این مطلب رو استادم چند روز پیش برام ایمیل کرده بود و تازه من امشب خوندمش. این یه جورایی چیزی بود که همیشه سعی می کردم بهش عمل کنم. قبلاها خیلی بهش وفادار بودم و جدیداً انگار یادم رفته بود و خوندن دوباره‌ی این مطلب یادم انداخت چقدر عوض شدم!


می دونم این مقدار مطلب از حوصله ی شما خارجه ولی پیشنهاد می کنم حوصله کنین و بخونینش...


چرا این نکته؟ به نظر می رسد میانگین ایرانی ها تقریبا در مورد هم چیز و هم کس اظهار نظر می کنند؛ بعضا با قاطعیت.

عبارات من نمی دانم، من اطلاع ندارم، من به اندازه کافی اطلاع ندارم، من مطمئن نیستم، من باید سئوال کنم، من باید فکر کنم، من شک دارم، من در این باره مطالعه نکرده ام، من این شخص را فقط یک بار دیده ام و نمی توانم در مورد او قضاوت کنم، من در مورد این فرد اطلاعات کافی ندارم، اجازه دهید من در این رابطه سکوت کنم، فردا پس از مطمئن شدن به به شما خبر می دهم، هنوز این مساله برای من پخته و سنجیده نیست و مشابه این عبارات در ادبیات عمومی ما، بسیار ضعیف است. تصور کنید اگر بسیاری از ما این گونه با هم تعامل کنیم، چقدر کار قوه قضائیه کم می شود. چقدر زندگی ما اخلاقی تر می شود و از منظر توسعه یافتگی چقدر جامعه تخصصی تر می شود.

در چنین شرایطی، خبرنگار تلویزیون در مورد برنامه هسته ای، نظر راننده تاکسی را نخواهد پرسید. اقتصاد دانی که یک مقاله پزشکی را خوانده، خود درمانی نخواهد کرد و شیمی دانی که هر روز روزنامه ها را می خواند در مورد آینده اقتصاد ایران و وضعیت سیاسی چین اظهار نظر نخواهد کرد؛ چه سکوتی برقرار می شود! و همه به خود و مثبت و منفی برنامه های خود می پردازند و کمتر سراغ سر در آوردن از کارهای دیگران می روند؛ غیبت کم می شود و تهمت و توهین به حداقل می رسد.

۰۳
فروردين

بالاخره این کتاب هم به ته رسید...

کتاب سمفونی مردگان به قلم عباس معروفی!


اول از همه از فاطمه ممنونم که این کتاب رو به من هدیه داد. واقعاً هدیه ی بی نظیری بود... ممنونم! :-)


امشب ساعت ۹ و خرده ای بالاخره کتاب رو بعد از کلی وقت تموم کردم. اوایل خیلی کند می خوندم... اصلا یه مدت هم گذاشتم کنار، یکی دو تا کتاب دیگه خوندم و باز برگشتم سمتش. این بار با آمادگی بیشتر!


چون مدام راوی عوض میشه، باید ذهن آدم فقط و فقط درگیر خودش باشه... یعنی بهتر اینه که باقی کتاب ها رو یه مدت بذارین کنار و بچسبین به این کتاب تا واقعا ازش لذت ببرین.

توصیه می کنم حتماً حتماً این شاهکار فارسی رو بخونین.


اوایل که می خوندم دلم به حال "آیدین" می سوخت بعد کمی جلوتر به حال "آیدا" و بعد جهالت "پدر" و توسری خوری "مادر" و حماقت "اورهان". فکر می کردم نقش اصلی کتاب "آیدین" هست اما حالا که تموم شده، می بینم همشون نقش اصلی بودن. خیلی قشنگ نویسنده داستان رو از زبان همه روایت کرده.

دوست دارم بعضی حرفا و اتفاقا رو اینجا بنویسم که همیشه یادم بمونه...


پدر، جابر، مستبد تام خانه!

آیدین کسی که زیر بار زور نمی رود. کتاب ها و زندگیش را پدر به آتش می کشد تا به قول خودش آدمش کند اما او قید همه را می زند و می رود! سوجی!

اورهان عزیزدردانه ی پدر و به نوعی پاچه خوار او! برادر کش!

آیدا دختری که فقط یک سایه است. مکالمه های زیادی از او در کتاب دیده نمی شود و اگر حرفی هم می زند درباره ی خودش نیست! سرکوب محض!!!

مادر دلسوز فرزندهای مظلوم واقع شده اما هیچ وقت کار به جایی نمی برد!

یوسف، یک اضافی که کسی نمی خواهدش. چون فقط یک مزاحم است!


و کلاغ های شوم مدام بر شاخه ها می خوانند: «برف، برف!»


«زندگی یک رسم قدیمی است، اخوی.»


ادامه ی مطلب خطر لو رفتن داستان!