ته رسید

توی سررسید، روزهایی که می‌گذره رو می نویسن... توی این ته رسید هم پایان روزا یا ماه ها یا خیلی چیزای دیگه نوشته می‌شه!

ته رسید

توی سررسید، روزهایی که می‌گذره رو می نویسن... توی این ته رسید هم پایان روزا یا ماه ها یا خیلی چیزای دیگه نوشته می‌شه!

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۵
ارديبهشت

این بار موضوع آپم ته که نداره هیچ، پر از سر هست! سرهایی که آدم توش گم می‌شه و براشون شاید تهی هم نباشه!


این روزا سعی می‌کنم تند تند کار کنم که به همه چی برسم... یه سردرگمی و استرس دارم... نه فکر کنم چند تا دارم... بعضیاش رو شاید چند تایی بدونین البته اینایی که می‌دونین سردرگمی نیستن، استرس هستن که به محض شروع و برنامه‌ریزی استرسش هم از بین می‌ره اما واقعاً نمی‌دونم کی شروع می‌کنم!


بعضیاش هم... هیچکس نمی‌دونه!


حتی خودم!


البته می‌دونم ولی کاش نمی‌دونستم... یا بهتر بگم کاش...


به قول یه ضرب‌المثل قدیمی کاشکی رو کاشتن سبز نشد!


اهمیتی ندارد... این بار هم می‌گذرد! مطمئنم! من خوش‌شانس‌تر از این حرفام! :-)




از احوالات روزمره‌م هم چیزی نیست جز این که از اون صد و خرده‌ای صفحه‌ی ناقابل در حال تایپ ۴۰ صفحه با نک و نال تایپ شده! یک فصل از این همه فصل هم بازبینی شده! واقعاً خسته نباشم. بهم خسته نباشید بگین! :دی


یادداشت رفع استرس (شخصی- هرکی بخونه نابود میشه!:دی):

براساس برآوردی که توسط شخص شخیص خودم انجام شد، روزانه باید نزدیک به ۱۵ صفحه از انواع متونی که بر عهده دارم ترجمه کنم! و البته همواره به یاد داشته باشه، هان ای مدیر ترجمه‌ی بدقول: «افسانه‌های طفل معصوم هم این وسط فراموش نشود.» :hammer:



+کی بهتون می‌گه یادداشت رفع استرس شخصی یه بنده خدا رو بخونین؟ شاید توش نوشته باشه هفته‌ی بعد می‌خوام یکیو به طرز فجیعی به قتل برسونم! شما باید بخونین؟! :دی



+ اگه می‌دونستم یه آپ مزخرف انقدر حالم رو بهتر می‌کنه زودتر می‌نوشتمش انقدر یه دوست عزیز رو با غر‌هام تلطیف نمی‌کردم!‌ :hammer:


+ مزخرف بودن آپ رو ببخشایید... فقط جهت تسکین درونی بود که خوب واقع شد. :دی


حالا می‌تونم بگم شاید...


ته سردرگمی!

۱۷
ارديبهشت

دلم لک زده بود برای آپ کردن اینجا ولی با خودم قرار گذاشتم تا تموم نشدن ترجمه هیچی اینجا ننویسم!


همین بهم یه انرژی می‌داد که تندتر ترجمه کنم و بالاخره تموم شد!


دومین جلد از خاطرات خاندان کین هم بالاخره ترجمه‌ی اولیه‌اش تموم شد و حالا باید بشینم و ترجمه رو بجوم تا یه چیزی از توش دربیاد. البته ناگفته نماند که به دلیل خرابی تقریباً یکی دو ماهه‌ی لپ تاپ حدود صد و خرده‌ای صفحه دستی ترجمه کردم که حالا یکی باید اونا رو تایپ کنه!‌ :|

نگاش می‌کنم غصه‌ام می‌گیره. :(


ولی خب بازم خدا رو شکر می‌کنم که ترجمه‌اش تموم شد و یکی از دغدغه‌های فکری، کمی تا قسمتی پایان یافت.


کلاً عاشق این مجموعه‌ی ریردون هستم برعکس پرسی جکسونش. حالا هرچی می‌خواین بگین درباه‌ی کتاب: بچگونه... لوس... بی‌مزه... ولی من عاشقشم! یه شخصیت مهمش واسم کلی همزادپنداری داره. البته نه تمام کارهاش ولی اکثر کارهاش عین بچگی‌های خودمه!

و خب وقتی آدم یه کتاب رو نزدیک به هزار بار بخونه دوستش خواهد داشت دیگه نه؟ البته در مورد کتابای درسی که این طور نبود و با هربار خواندن حسی وحشتناک به آدم دست می‌داد. :دی


+هرگونه توهین به این کتاب عزیزم، مورد نکوهش قرار می‌گیرد! حالا بگین نگفتم! :دی


+ درباره‌ی قالب جدید نظر بدین. کلاً قالبای بلاگ زیاد چشمم رو نمی‌گیره.


+ راستی پست قبلی دقیقاً ۱۷ فروردین بوده و این یکی ۱۷ اردیبهشت! خیلی اتفاقی دقیقاً سر یک ماه آپ شد!


اینم یه عکس از انواع کار کردن‌های من روی این ترجمه: 





و این هم ته سریر آتش! :)