ته رسید

توی سررسید، روزهایی که می‌گذره رو می نویسن... توی این ته رسید هم پایان روزا یا ماه ها یا خیلی چیزای دیگه نوشته می‌شه!

ته رسید

توی سررسید، روزهایی که می‌گذره رو می نویسن... توی این ته رسید هم پایان روزا یا ماه ها یا خیلی چیزای دیگه نوشته می‌شه!

سمفونی مردگان

شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۲، ۱۱:۵۱ ب.ظ

بالاخره این کتاب هم به ته رسید...

کتاب سمفونی مردگان به قلم عباس معروفی!


اول از همه از فاطمه ممنونم که این کتاب رو به من هدیه داد. واقعاً هدیه ی بی نظیری بود... ممنونم! :-)


امشب ساعت ۹ و خرده ای بالاخره کتاب رو بعد از کلی وقت تموم کردم. اوایل خیلی کند می خوندم... اصلا یه مدت هم گذاشتم کنار، یکی دو تا کتاب دیگه خوندم و باز برگشتم سمتش. این بار با آمادگی بیشتر!


چون مدام راوی عوض میشه، باید ذهن آدم فقط و فقط درگیر خودش باشه... یعنی بهتر اینه که باقی کتاب ها رو یه مدت بذارین کنار و بچسبین به این کتاب تا واقعا ازش لذت ببرین.

توصیه می کنم حتماً حتماً این شاهکار فارسی رو بخونین.


اوایل که می خوندم دلم به حال "آیدین" می سوخت بعد کمی جلوتر به حال "آیدا" و بعد جهالت "پدر" و توسری خوری "مادر" و حماقت "اورهان". فکر می کردم نقش اصلی کتاب "آیدین" هست اما حالا که تموم شده، می بینم همشون نقش اصلی بودن. خیلی قشنگ نویسنده داستان رو از زبان همه روایت کرده.

دوست دارم بعضی حرفا و اتفاقا رو اینجا بنویسم که همیشه یادم بمونه...


پدر، جابر، مستبد تام خانه!

آیدین کسی که زیر بار زور نمی رود. کتاب ها و زندگیش را پدر به آتش می کشد تا به قول خودش آدمش کند اما او قید همه را می زند و می رود! سوجی!

اورهان عزیزدردانه ی پدر و به نوعی پاچه خوار او! برادر کش!

آیدا دختری که فقط یک سایه است. مکالمه های زیادی از او در کتاب دیده نمی شود و اگر حرفی هم می زند درباره ی خودش نیست! سرکوب محض!!!

مادر دلسوز فرزندهای مظلوم واقع شده اما هیچ وقت کار به جایی نمی برد!

یوسف، یک اضافی که کسی نمی خواهدش. چون فقط یک مزاحم است!


و کلاغ های شوم مدام بر شاخه ها می خوانند: «برف، برف!»


«زندگی یک رسم قدیمی است، اخوی.»


ادامه ی مطلب خطر لو رفتن داستان! 


به حق که تمام کتاب، سمفونی مردگان است. سازی که مرده ها می نوازند تا عبرتی باشند!

تمام شخصیت ها می میرند... هر کدام به نوعی... کشته می شوند... چیز خور می شوند... خودکشی می کنند... از بیماری و غم می میرند! همه و همه زیر خرواری از خاک مدفون می شوند.


به نظر من تمام بدبختی ها از حماقت پدر شروع شد و بس. البته این حماقت ریشه در حماقتی بزرگتر دارد... چیزی به نام جامعه... جامعه ای که آدما فقط مثل درخت توش بزرگ می شن و ریشه می دونن اما کسی نیست که بهشون برسه شاخه های اضافی شون رو هرس کنه و سرزنده و به روز نگهشون داره!


شاید باز چیزی به ذهنم رسید که به این مطلب اضافه کنم. اما فعلاً همین!


این کتاب هم به ته رسید!


نظرات  (۱)

فک کنم 3-4 سال قبل خوندمش.نمیدونم، قبل از دانشجو شدنم بود.
کشش داشت ولی بهمم ریخت یه 2 روزی.
کلا" آخر کتاب که تموم میشه همیشه خمار میمونم مخصوصا" اگه بد تموم شه ضد حال اساسی هم میخورم.کلا" لطیفمو طرفدار پایان خوشو اینا :دی
اسم زید آیدین چی بود؟ ط اینا داشت فک کنم توش :دی
قسمتیش که به آیدین میگف آلبالو تا لباشو غنچه کنه رو یادمه ازش الان :-"
یوسف هم عملا" در حد یه بچه 5-6 ساله باقی موند.جونور شد در واقع دیه.
آیدین، آیدا؟ هوا همو نداشتن :دی
حسه خوبی نمیده آخر کتاب ولی آره قشنگه.
پاسخ:
کلاً کل کتاب حس خوبی نمیده. من تمام مدتی که شروع می کردم به خوندن تا وقتی می بستم تنم مور مور بود. این همه کتاب صادق هدایت خوندم انقدر مورمور نشدم که سر این یکی شدم.

منم با تمام استواری و استحکام و اینا هربار که می خوندم بهم می ریختم مخصوصا روزایی که حجم بیشتری می خوندم. :دی

وقتایی هم که نمی خوندم تمام مدت تو فکرش بودم! اصن یه وعضی!

آیدین و آیدا بدبختا چطوری می تونستن هوای همو داشته باشن. مخصوصا اون آیدای بدبخت :(

اسم زید آیدین، سورملینا بود که بهش می گفت سورمه. اونم دوست داشتم ولی زیاد به اعماق فکرم وارد نشد :hammer:
بهله به آیدین برمی گشت می گفت: "آلبالو" تا آیدین کیف کنه :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی